جک شش انگشتی تاره وارد آن شهر شده بود، دو روز بود که غذا نخورده بود، کمی فکر کرد و راه حلی به ذهنش رسید و به یک پیرمرد گفت: دوست داری ?? دلار کاسب بسی؟ پیرمرد گفت: حتما. جک او را با خود به یک رستوران برد و رو به مشتریان کرد و گفت: با شما ??? دلار شرط می بندم که من و رفیقم روی هم انگشتان بیشتری داشته باشیم! مشتری ها هم که کله شان گرم بود متوجه شش انگشت او نشدند و شرط بستند. اما جک هم یادش نبود که به دست های پیرمرد نگاه کند. پیرمرد یک انگشتش را از دست داده بود
سالواتوره.ام.جی