سیلی محکمی توی صورت پدر پیرش زد و گفت: به شما ربطی ندارهکه من چه جور مهمونایی به خونه می آرم ... من جوونم و دوست دارم حال کنم ... چشم پدر که به اشک نشست، پسر جوان راهی محل کارش - کارخانه - شد. در اثنای کار مدام به فکر مهمانی امشبش بود و در رویا غرق بود و ... یک مرتبه دردی سهمگین از نوک انگشتانش وارد شد و تمام بدنش را لرزاند. دستش را که عقب کشید، چهار انگشتش زیر دستگاه پرس جا ماند. چهار انگشت دست راستش همان دستی که بر گونه ی پدر نشسته بود.... (چوب خدا صدا ندارد احترام به پدر مادراز دستورات الهی است)
هر دست که دهی از همان دست بگیری
غلامرضا(بابا جان)